تربیت کودک
روش تربیت کودک
احساسات کودکان برای آنها واقعی است.
«هر گونه احساسی مجاز است، ولی عمل محدود است.»
«ما نباید درک کودک را محدود کنیم.»
«تا زمانی که کودک احساس درستی نداشته باشد نمی تواند درست فکر کند؛ و تا زمانی که کودک احساس درستی نداشته باشد، نمی تواند درست عمل کند.»
آیا واقعا پذیرفتن احساسات کودک این قدر مهم است؟ اگر این طور است، چه ربطی به انسان بار آوردن کودک دارد؟
زمانی که من کودک بودم، برای احساسات کودکان چندان ارزش قائل نمی شدند، یادم هست که می گفتند: «… هنوز بچه است، چه می فهمد، چنان وانمود میکند که انگار دنیا به آخر رسیده است.» در کودکی همیشه این احساس را داشتم که احساساتم زیاد جدی تلقی نمی شود. تا اینکه به سن بلوغ رسیدم. در آن موقع دائم این جملات را می شنیدم:
هیچ دلیلی برای ناراحتی تو وجود ندارد.»
«سر هیچ و پوچ این همه سروصدا راه انداختی!»
«این احساس تو دیوانگی است.»
هرگز به این مطالب چندان فکر نکرده بودم، گذشته ها گذشته، اما اکنون در مقام یک مادر به من گفته می شود که وظیفه ام این است که کمک کنم بچه ها بفهمند احساسات واقعی شان چیست، چرا که برای آنها مفید است بدانند واقعا چه حس می کنند.
«مثل اینکه آن پازل را به تنهایی درست کردی، خیلی خوشحالی؟ نه؟!»
«حتما ناراحتی که دوستت به جشن تولدت نیامد.»
به ما گفته می شود که همه احساسات بچه ها، حتی آنهایی که بار منفی دارند بایستی به رسمیت شناخته شوند:
بازی با اسباب بازی ای که این قدر سخت به کار می افتد بایستی خیلی مأیوس کننده باشد!»
«وقتی عمه جان لپت را نیشگون میگیرد، خیلی ناراحت میشوی؟»
حالا می توانستم بفهمم که گرفتن آینه ای در مقابل احساسات بچه چگونه می توانست مفید واقع شود. به جای اینکه مثل گذشته کوشش کنیم با دعوا و مرافعه با کودکان مان مقابله کنیم، می توانستیم با این روش جدید رابطه خانوادگی را آرام تر و آسان تر کنیم. صبح، سر صبحانه وقتی پسرم دیوید گفت: «آه، این تخم مرغ خیلی شله!»، به جای یک نطق طول و دراز درباره اینکه او اصلا نمیداند راجع به چه حرف می زند، و اینکه تخم مرغ امروزی دقیقا همان قدر پخته که دیروزی های به سادگی گفتم: «آهان، پس تو دوست داری تخم مرغت سفت تر باشه!» این به مراتب آسان تر بود و باعث شد تا موضوع تخم مرغ چندان بغرنج نشود.
با این همه، رمز احساسات را درست درک نمی کردم، تا اینکه اتفاقی چشم های مرا به کل این مبحث گشود: یک شب توفانی، وقتی مشغول صرف شام بودیم، آسمان رعد و برقی زد و خانه در تاریکی فرو رفت. وقتی چند لحظه بعد، جریان برق دوباره وصل شد، به نظرم آمد که بچه ها خیلی ترسیدهاند. بهترین کاری که می توانستم بکنم این بود که ترسشان را کمتر کنم. میخواستم بگویم: «خوب، خیلی هم بد نبود، هانی که شوهرم ندا شروع به صحبت کرد و گفت: «عجب، انگار خیلی ترسناک بود. بچه ها به او خیره شدند، حرف او به نظرم قابل قبول آمد. دنبالش را گرفتم و گفتم: «عجيب است وقتی چراغ در اتاق روشنه همه چیز به نظر آدم خوب و دوستانه است، اما همین الان وقتی تاریک میشه چقدر ترسناکه: نمیدونم چرا، اما این واقعیت داره.»
شش چشم، چنان با آرامش و قدردانی به من نگاه کردند که دست و پایم را گم کردم. من یک جمله بسیار ساده در مورد یک مطلب بسیار معمولی گفته بودم، درحالی که برای بچه ها، ارزش بسیاری داشت. ناگهان همه با هم شروع به صحبت کردند و بر یکدیگر پیشی گرفتند:
دیوید: «بعضی اوقات فکر میکنم یک دزد الان میاد و منو میدزده.»
اندی: «تو تاریکی، صندلی راحتی شکل یک دیو میشه.»
جيل: «چیزی که منو بیشتر از همه می ترسونه وقتیه که شاخه درخت به پنجره میخوره.»
كلمات بیرون می ریخت، هر کدام از بچه ها فکرهای هولناکی را که در تاریکی اتاق خودش حس کرده بود ابراز می کرد. ما هر دو گوش میکردیم و سرمان را به علامت موافقت تکان می دادیم. بچه ها آنقدر حرف زدند تا خسته شدند.
در سکوتی که به دنبال این ماجرا آمد، همگی چنان احساس محبت و عشق می کردیم که گویی به یک روش بسیار قدرتمند دست یافته ایم. بر احساسات بچهای صحه گذاشتن مطلب کوچکی نیست، اما آیا دیگران نیز این موضوع را می دانستند؟ کم کم در بیرون از خانه به صحبت های والدین و بچه های دیگر دقت کردم. مثلا در باغ وحش بچه ای گریه کنان می گفت: «انگشتم! انگشتم درد میکنه!» پدرش پاسخ میداد: «اینکه زیاد درد نداره. فقط یک خراش جزئيه.» در سوپرمارکت، کودکی مینالید: «گرممه!» و مادرش میگفت: «چطور گرمته، اینجا که خنكه.» در مغازه اسباب بازی فروشی، کودکی می گفت: «مامان، این اردک کوچولو را نگاه کن! خوشگل نیست؟» و مادر پاسخ میداد: «ای بابا، این برای یک بچه کوچک خوبه، این جور اسباب بازی ها دیگه به درد تو نمیخوره.»
واقعا تعجب آور بود. این والدین ساده ترین احساسات بچه های خود را نمی توانستند درک کنند. حتما منظور بدی از این پاسخ ها نداشتند، اما در واقع به طور مداوم به بچه هایشان می گفتند:
– تو نمیدونی چی میگی.
– تو احساس خودتو نمیفهمی.
– تو نمیدونی چی میخوای.
خیلى به خودم فشار می آوردم که روی شانه انان نزنم و به آنها نگویم که در عوض می توانید بگویید: «اوه! دستت خراش افتاده. حتما درد هم می کن .. اینجا برای تو گرمه، مگه نه؟، یا: «چه اردک پشمالوی کو چولویی! مگه نه؟
داشتم می ترکیدم. اگر نمی توانستم اینها را به غریبه ها بگویم، به خودی های می توانستم. باید این بشارت را به همه می دادم. به چند تن از دوستانم که می توانستند شوق مرا درک کنند تلفن کردم و رویدادهای اخیر را توصیف کردم. مؤدبانه و حتی با توجه به حرف هایم گوش دادند، سپس باران «اما» ها به سرم باریدن گرفت:
اما ژانت، مطمئن نیستم درست فهمیده باشم، منظورت از «احساسات را بپذیر» و «عمل را محدود کن»، چیست؟ چطور می توانم این موضوع را در مورد پسرم تیمی اجرا کنم؟
مثال هایی به نظرم رسید: «تیمی، می دانم خیلی دلت می خواهد یک دسته از این گل های نرگس زرد را بچینی و بیاری خونه، ولی روی آن تابلو نوشته: گل های پارک برای چیدن نیست.» یان «تیمی، میدانم دلت می خواهد همه شکلات های توی جعبه را امتحان کنی و ببینی توی اونا چیه؛ خیلی هوس انگیزه. ولی کاری که می توانی بکنی اینه که یکی رو امروز بخوری و یکی دیگه رو فردا.» یا: «تیمی، از دست اریک خیلی عصبانی هستی که دوچرخه ات را شکسته، میدونم حتما دلت میخواد محکم اونو بزنی، ولی این را با کلمات به او بفهمان، نه با مشت.»
دوست دیگری گفت: «اما ژانت، اگر احساسات بچه ای را بپذیری، آیا بر آنها صحه نگذاشته ای؟ مثلا دختر من نمی گذارد کسی به اسباب بازی هایش نزدیک شود، من هم به هیچ وجه نمی خواهم روی این احساس خودپسندانه او صحه بگذارم، به نظرم خیلی اهمیت دارد که نانسی؟ وقتی بزرگ شد فرد باسخاوتی بشود. بنابراین به او یاد میدهم که ما همگی باید وسایل مان را با دیگران تقسیم کنیم.»
و باز هم از دوست دیگری شنیدم: «اما ژانت، اگر من اجازه دهم راجر به من بگوید چقدر از خواهر کوچکش بیزار است، آیا این احساس را در او تقویت نکرده ام؟ آیا به او رسما اجازه نداده ام که از خواهرش متنفر باشد؟»
چقدر توضیح دادن این موارد مشکل بود. سعی کردم به آنها بگویم کمک کردن به یک کودک تا بتواند احساساتش را روشن تر بیان کند، به این معنی نیست که با آنها موافقت کرده ایم، و به این معنا نیست که روی آنها صحه گذاشته ایم و گفته ایم: «آفرین به تو نانسی که دوست نداری وسایلت را با دیگران تقسیم کنی.» يا: «آفرین راجر که دلت میخواد سر به تن خواهرت نباشه!»
منظور من این بود که گوش کنیم و در برابر درک روحیه کودک واکنش مناسبی نشان دهیم.
یک ابراز موافقت صمیمانه: «آره، میفهمم»، به فرزند شما می فهماند که تمام احساسات تو، همه اش، برای من مهم است، چه احساسات خوب و چه بد. همه آنها بخشی از تو هستند. احساسات تو، نه مرا می ترساند و نه برایم تعجب آور است.»
تا وقتی احساسات خشم و ناامیدی بچه به وضوح بیرون نریزد، به آنها توجه نشود و به عنوان واقعیت پذیرفته نشود، قابل تغییر نیست.
مطمئن نبودم که هیجان ناخواسته من چندان مورد قدردانی قرار گرفته باشد، به همین جهت، وقتی هفته بعد دو نفر از این دوستان به من تلفن کردند بسیار خوشحال شدم :
ژانت، یک چیز غیر ممکن بالاخره اتفاق افتاد. یکی از دوستهای نانسی امروز صبح منزل ما بود و از من خواست از دخترم بخواهم اسباب بازی اش را به او بدهد بازی کند. برای اولین بار فکر کردم دخترم در این مورد چه احساسی خواهد داشت، و یک چیز عجیب اتفاق افتاد. به جای عصبانی شدن نسبت به او، احساس عطوفت کردم. گفتم: «به نظرم خیلی سخته که آدم اسباب بازی جدیدش رو با دوستش تقسیم کنه. آدم دوست داره هر چیز جدید را تا مدتی فقط برای خودش نگه داره.، سپس به دوست نانسی گفتم: «هر وقت دخترم دلش خواست اسباب بازی اش را به تو میده.. هیچکدام حرفی نزدند، ولی نیم ساعت بعد شنیدم که نانسی می گفت: «خیلی خوب باربارا ، حالا حاضرم اسباب بازی را به تو بدم!»
دوست دیگرم نیز به همین اندازه متعجب بود. او گفت:
ژانت، باورت نمی شود! امروز صبح بچه کوچکم خوابیده بود و راجر مرتب میدوید و پتوی او را از رویش کنار میزد. درست وقتی آماده بودم که یکی به پشتش بزنم و بگویم: «تو دیگر پسر بزرگی هستی، باید بیش از این بفهمی»، یادم آمد تو در این مورد گفته بودی: «تا احساسات بد تخلیه نشود، احساس خوب جانشین آن نمی شود. بنابراین فقط دستش را گرفتم و گفتم:
ببین راجر، من تو این فکر بودم که حتما این بچه گاهی تو رو ناراحت میکنه، حتی وقتی خوابه. شرط می بندم که حتی دیدن اون توی این خونه تو رو عصبانی میکنه.» نگاه ممتد و تشکر آمیزی به من انداخت و گفت: د
بچه سردش شده، روشو بپوشون!» باورت میشه؟
از شنیدن این خبرها خیلی خوشحال شده بودم، اینها نشان می داد که من در – مسیر درست حرکت می کردم. همین «پذیرفتن احساس می توانست خیلی مؤثر باشد. به جای والدین عصبی که سعی میکنند نظریاتشان را بر بچه ها تحمیل کنند، این والدین سعی کرده بودند که گوش کنند و بفهمند. اینها بچه هایی بودند که حرفشان شنیده شده بود و احساس می کردند که حرفشان فهمیده شده. این بچه ها توان آن را یافته بودند که عکس العمل های محبت آمیزتری، از خود بروز دهند.
سپس واقعه ای رخ داد که وادارم کرد کمی تأمل کنم. یکی از دوستان قدیمی دخترم جیل، به نام مری سو، اخیرا شروع کرده بود به تمسخر دخترم، او را به خاطر پوشیدن لباس های بچگانه مسخره میکرد و با دخترهای دیگر به دختر من میخندید. اما جیل آنقدر به دوست قدیمی اش اطمینان داشت که متوجه این مسئله نشده بود. روز شنبه جيل به مری سو تلفن کرد که بیاید تا با یکدیگر بازی کنند. این بار مری سو ناز کرد و به جیل گفت که دیگر نمی خواهد دوست جیل باشد و دخترهای دیگر هم او را دوست ندارند.
جیل با حالت بهت زده و خردشده ایستاده بود. سپس گوشی تلفن را گذاشت و به اتاق خودش رفت. یک ساعت بعد، از جلو اتاقش گذشتم و از لای در او را دیدم که با صورتی اشک آلود روی تختخوابش دراز کشیده و به سقف خیره شده است. ناگهان حس کردم تنها کاری که دلم می خواهد بکنم این است که دستم به آن مری سو برسد و آن قدر تکانش بدهم که دندانهایش به هم بخورد. آن بچه تخس، خودخواه و بدجنس، چطور جرأت کرده بود چنین کاری با جیل بکند؟ می خواستم به دخترم بگویم که چرک زیر ناخن هایش، بیشتر از کل هیکل مری سو ارزش دارد. دلم میخواست داد بزنم: «از چنان مادری چنین فرزندی را هم باید انتظار داشت، فقط یک نگاهی به مادرش بینداز، سرد و مزور مثل طاووس!» بالاتر از همه، دلم می خواست قدرتی داشتم که می توانستم جیل را آرام کنم، حرفی بزنم که کمکش کند.
چه نصيحتی می توانستم به او بکنم؟ می دانستم بچه ها از نصیحت خوش شان نمی آید. همچنین می دانستم که جیل احتیاج به زمان دارد که خود، راه حل مشکلش را بیابد. با وجود این، دلم میخواست مشکل او را حل کنم. همدردی در این مورد غیر ممکن به نظر می رسید. از این می ترسیدم که اگر درد و احساس تنهایی و طرد شدن او را مثل آینه ای منعکس کنم، به کلی از پای درآید.
با نرم ترین لحن به او گفتم: «عزیزم، تو نمیتونی همه زندگی ات را با اتکا به یک دوست بگذرونی. تو دختر خوبی هستی، میتونی دوست های زیادی داشته باشی. چرا به کس دیگه ای تلفن نمی زنی که بیاد با تو بازی کنه؟
ناگهان جیل گریه را سر داد و فریاد کشید: «تو همه اش به من میگی این کار رو بکن، اون کار رو نکن! از کجا میدونی نمی خواستم این کار رو بکنم؟ ولی حالا دلم نمیخواد؟
تمام آن روز به این واقعه فکر کردم. اگر این راه حل چاره کار نبود، پس چه کار دیگری می توانستم برای کمک به بچهام انجام دهم؟ نمیشد انتظار داشت که فقط با او همدردی کنم و بنشینم یک گوشه و شاهد عذاب کشیدن بچه ام باشم به نظرم می آمد که در این تئوری ظریفي پذیرش احساسات بچه ها، یک محدودیت ساختاری وجود دارد. درباره مسائل بی اهمیت، کارساز هسته یک خان روی انگشت، اسباب بازی کم شده، ناراحتی از یک بار بی موقع که پیکنیکی را به هم زده، اما مشکلات بزرگتر به مشكلات والمی، مغل مرگ یک حیوان دست آموز محبوب، طرد شدن توسط یک دوست؟ آیا صحیح بود که این احساسات را منعکس کنم؟ آیا بر زخمش نمک نمی پاشیدم؟
تردیدهایم را در جلسه بعد مطرح کردم. دکتر جینات سرش را تکان داد و گفت:
کاش می توانستم والدین را متقاعد کنم که درد کشیدن، رشد بچه ها را تسریع می کند، و مبارزه، شخصیت آنها را می سازد. والدین آن قدر دلشان می خواهد فرزندانشان را خوشحال ببینند که آنها را از تجربه رشددهنده ای مانند يأس، محرومیت و غم محروم می کنند. می گویند: «غصه نخور، یک سگ دیگر برایت می آوریم.» اگر والدین می توانستند ایمان بیاورند که با گفتن چیزی مانند
می دانم که دلت برای سگت تنگ شده، میدانم که احساس دل شکستگی میکنی … میدانم، میدانم» روحیه بچه ها را تقویت می کنند، متوجه می شدند که این بهترین کمکی است که می توانند در حق فرزند خود انجام دهند.
وقتی بچه دستش را می برد، هیچ چیزی در دنیا نمی تواند زخم او را آنا شفا دهد، یک داروی ضد عفونی روی آن می مالید و یک نوارچسب بر آن می چسبانید و بقیه را به زمان وامی گذارید تا خوب شود. در مورد زخم روان نیز دقیقا همین طور است. کمک های اولیه روحی باید انجام شود و باید واقعیت را بپذیریم که دورۂ شفا یافتن گند پیش می رود. به جیل میگوییم:
خیلی دردناکه که بهترین دوست آدم پس از چند سال، نسبت به ما بی تفاوت بشه، این موضوع ممکنه باعث بشه که انسان احساس کند تنهای تنهاست.»
آن وقت جیل می تواند با خود بگوید: «ممکن است دوستم با من قهر کرده باشید، ولی من مادری دارم که واقعا منو درک میکنه.» در حالی که کمی گیج بودم به منزل رفتم. به هیچ یک از این چیزها قبلا فکر نکرده بودم: «جایگاه درد واقعی در زندگی یک بچه»، «قدرت خارق العاده یک پدر یا مادر از طریق همدردی کردن و درک عمق احساسات اوه. پدر یا مادری را مجسم میکردم که نه درد بچه را نفی می کنند و نه به وسیله آن خرد می شوند، بلکه با قدرت تمام، درد و رنج کودک را می شنوند و آگاه از آن، با گوش سپردن به آن، مهم ترین پیام را به کودک می دهند: «می توان تحمل کرد. حتی اگر فقط یک نفر هم در این دنیا باشد و به ما گوش فرا دهد و احساس ما را درک کند، هر دردی قابل تحمل است.
در این فکرها بودم که در اتاق به هم خورد. در مقابلم اندی شش ساله را دیدم که با . چهره ای در هم و گرفته وسط اتاق ایستاده بود. گفت: «معلم سرم داد کشید، داشتم مدادم را از روی زمین بر می داشتم که شروع کرد به داد زدن، گفت حواست را جمع نمی کنی، همه داشتن به من نگاه می کردن. معلم گفت باید بعد از ساعت کلاس بمانم تا درس خوبی به من بده، اون منو نگه داشت، تو هم اصلا نمی دونستی من کجا هستم!»
قلبم فرو ریخت. چه رنجی را تحمل کرده بود! آیا باید زود میگفتم دردش را فراموش کند، چیزی نیست، نباید از آن ناراحت باشد، در آینده بیشتر دقت کند، یک بوسه، یک شیرینی و همه چیز درست می شود؟
بعد، ناگهان کودک دیگری را به یاد آوردم که در کلاس اول ابتدایی در گوشه کلاس به حال تنبیه ایستاده، چرا که در کلاس حرف زده است. به یاد آن شکاف کوچک گوشه دیوار افتادم و صدای خش خش بچه ها که از کنارم رد می شدند و برای ناهار به منزل می رفتند، و آن سکوت وحشتناک، و سپس ناگهان یک صدای نافذ که میگفت: «ژانت، حالا می تونی بری خونه. امیدوارم درس خوبی گرفته باشی!»
به یاد می آورم که تمام راه را تا منزل دویدم، درحالی که دلم می خواست داد بزنم، گریه کنم و از همه بالاتر، شکایت را پیش مادرم ببرم. ولی مادرم گفت: «حرف زیادی نزن، غذاتو بخور، دیرت میشه.» و به یاد می آورم که چطور سعی می کردم ساندویچ خشک را بجوم و فرو بدهم.
اندی را روی زانوانم نشاندم و گفتم: «خیلی ناراحت کننده است که معلم سر آدم داد بزنه.» دستهایش را دور گردنم حلقه کرد و سرش را در سینه ام فرو برد. ادامه دادم: «از همه بدتر اینکه تمام بچه های کلاس به آدم نگاه کنن! این دیگه دو برابر بده، تازه وقتی همه بچه ها رفتن خونه، آدم مجبور باشه اونجا بمونه. آدم باید خیلی بدشانس باشه که همه اینها با هم سرش بیاد!»
آنقدر در فکر دست یافتن به واقعیت تجربه اندی و غرق در تخفیف دادن درد فرزند بغض کرده ام بودم که ناگهان با تعجب متوجه شدم اشکهایم بر روی گونه هایم سرازیر شده و آرامش غریبی به من دست داده است.
نمی دانم چه مدت آنجا نشستیم و به آرامی با هم تاب خوردیم. همین قدر میدانم وقتی که قضیه به پایان رسید احساس کردم سی سال به عقب بازگشته ام و یک دختر کوچولو را از گوشه کلاس نجات داده ام.
مرکز مشاوره دیدار 02188893258
http://t.me/clinicdeedar
www.clinicdeedar.com